ببست غمزه شوخت بزلف دلبندم
بخویش بست و زعالم گسست پیوندم
بکشتزار درون تخم مهرت افکندم
نهال دوستی این و آن زدل کندم
مرا که خاک در دوست داده اند بنقد
اگر بهشت بیاری بها که نپسندم
مرا که هیچ نسودم لبی بر آن لب نوش
چرا بحق نمک میدهی تو سوگندم
خبر نداری از اسرار ذوق مستی عشق
به بیهده مده ای شیخ بیخبر پندم
بیوسف دگران مایلم نه چون یعقوب
که جا بسینه کند مهر روی فرزندم
مراست لذتی از چاشنی تیر نگاه
بیا بیا که بآن نشئه آرزومندم
اگر شکایتی آشفته کردم از زخمش
نیم صدیق که دعوی بخوبش میبندم
بتا زهجر لبان تو تلخ شد کامم
بیار بوسه ای از آن لب شکر خندم
برای آنکه شوم سرفراز در صف حشر
بپای دلدل حیدر چو گو سرافکندم