زلف تو تا گرفتهام با همه در کشاکشم
خال تو تا گزیدهام هندوی دل در آتشم
از نمکین لب توام بوده غذای روح و بس
گیردم آن نمک اگر من نمک دگر چشم
مستم و نیست درد سر تا به صباح محشرم
تا لب میپرست تو داده شراب بیغشم
باده نخورده چشم تو مستی اوست از کجا
و از اثرش عجب که من باده نخورده سرخوشم
تا که به پرده درون نقش نگار کردهام
رشک نگارخانه شد این صحف منقشم
نی زد لاف از شکر خامه ز وصف آن دهان
گفت خجل نمیشوی از سخنان دلکشم
من که حدیث عشق را شرح هزار گفتهام
پیش لب تو غنچهسان بستهدهان و خامشم
عشق تو گفتم از سرم مرگ مگر برون برد
خاک شد استخوانم و عشق نشد فراموشم
خصم اگر چه شخ کمان کرده کمین به قصد جان
تیر ولای مرتضی هست نهان به ترکشم
گفت به زلف او دلم از چه مشوشی بگو
تا تو به حلقهام دری آشفته من مشوشم
از اثر شراب تو وز رخ بیحجاب تو
آگهم ارچه والهم عاقلم ارچه بیهشم
لاف مزن ز مهر و مه کز خم طره دوتا
حلقه بگش مهر و مه کرده نگار مهوشم