همای عشق تو افکند سایه ی بسرم
فتاد سلطنت روزگار از نظرم
زدور مجلس مستان گشایدت دل تنگ
من این فتوح بدور فلک گمان نبرم
بس است هر چه بغم صرف گشت عمر عزیز
چو هست باده بدستم بهرزه غم نخورم
مرا بفرقت تو روز و شب بود یکسان
نه آفتاب دهد بی تو نور نه قمرم
چو شمع خلوتیان تا بصبح میسوزم
که آیدم سحر و سر بپای تو سپرم
بآن امید که عکس تو اندر او افتد
بیاد روی تو دایم در آینه نگرم
به تیغت آب حیات و منم چو مستسقی
که هر چه میکشیم من بقتل تشنه ترم
غریق عشقم و پیوسته آب میجویم
که من چو ماهی از آن آب بحر بی خبرم
مباد سر تو افشا شود بمحفل عام
بکام خلوتیان را زبان چو شمع برم
خیال زلف تو آشفته را پریشان کرد
غم زمانه مپندار زد بیکدگرم
مرا چو رشته مهر علیست حبل متین
باین امید بحشر از صراط در گذرم