آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۱

رفت به خشم دلبر و رحم نکرد بر دلم

وای به بخت واژگون، آه ز کار مشکلم

تا که کشید سر ز من سرو قد تو مانده‌ام

دست فسوس بر سر و پای خیال در گلم

من نه به میل خویشتن می‌دوم از قفای تو

جادوی زلف را بگو تا نکشد سلاسلم

در کف تو زمام من هودج دل مقام تو

رفته ز دست لیلی و مانده شکسته محملم

چون نرود کشان‌کشان دل به هوای طُرّه‌اش

بافته تار موی تو در رگ و در مفاصلم

چون گسلم ز زلف تو کاو شده متصل به جان

چون بتوان ز جان خود تار امید بگسلم

درد فراق را دوا تخم ز صبر کشته‌ام

تا چه ثمر همی‌دهد تخم امید باطلم

گفتم رفتی از نظر دل بنهم به دیگری

آینه‌دار عشق تو کی رود از مقابلم

پند حکیم نشنوم من که ز خویش غایبم

میل دوا نمی‌کنم من که ز درد غافلم

طالب روشناییم آه‌کشان در آشیان

برق بَرَد به روشنی راه مگر به منزلم

دوش حکیم عقل را آشفته چاره خواستم

گفت علاج عشق را با همه علم جاهلم