رفت به خشم دلبر و رحم نکرد بر دلم
وای به بخت واژگون، آه ز کار مشکلم
تا که کشید سر ز من سرو قد تو ماندهام
دست فسوس بر سر و پای خیال در گلم
من نه به میل خویشتن میدوم از قفای تو
جادوی زلف را بگو تا نکشد سلاسلم
در کف تو زمام من هودج دل مقام تو
رفته ز دست لیلی و مانده شکسته محملم
چون نرود کشانکشان دل به هوای طُرّهاش
بافته تار موی تو در رگ و در مفاصلم
چون گسلم ز زلف تو کاو شده متصل به جان
چون بتوان ز جان خود تار امید بگسلم
درد فراق را دوا تخم ز صبر کشتهام
تا چه ثمر همیدهد تخم امید باطلم
گفتم رفتی از نظر دل بنهم به دیگری
آینهدار عشق تو کی رود از مقابلم
پند حکیم نشنوم من که ز خویش غایبم
میل دوا نمیکنم من که ز درد غافلم
طالب روشناییم آهکشان در آشیان
برق بَرَد به روشنی راه مگر به منزلم
دوش حکیم عقل را آشفته چاره خواستم
گفت علاج عشق را با همه علم جاهلم