نپندارم که دیگر در جهان اغیار میبینم
که در آیینهٔ دل طلعت دلدار میبینم
ز شوق چشم مستانت بر قصد برهمن با شیخ
نه مست عشقم ار یک تن به جا هشیار میبینم
مکن خون در دل مسکین بده ساقی می رنگین
که امشب در قدح عکس رخ دلدار میبینم
ترا تا تار خواندم طره زلف و خطا کردم
که در هر چین او صد نافه تاتار میبینم
به یاد بت به بتخانه برهمن بسته زنّاری
چه شد یارب که بت را بسته زنّار میبینم
مگر از غمزه جادو رخ تو کافرستان شد
که هرسو کافری خنجر به کف خونخوار میبینم
همانا بحر طوفان خیر چشم من به موج آمد
که امشب ساحت آفاق را خونبار میبینم
گر آن لعل شکرخند ضحاک است آشفته
که از هر جانبش زلف سیه چون مار میبینم
زدند از چار جانب نوبت شاهی پس از احمد
ولیکن من علی را مظهر دادار میبینم