مدتی بود که دور از در جانان بودم
دور از آن روح ران صورت بیجان بودم
صرف شد عمر درازم همه در ظلمت هجر
خضر وش در طلب چشمه حیوان بودم
زلفش ار سلسله برپای دلم ننهادی
همچو مجنون بجهان بی سر و سامان بودم
خواستم بر تو شمارم غم ایام فراق
در شب وصل به تو واله و حیران بودم
تا که بیمار غم عشق تو شد این دل زار
یعلم الله که اگر طالب درمان بودم
وه که دستان خم زلف توام دست ببست
گر بمردی بمثل رستم دستان بودم
اگرم اهرمن زلف تو نگرفتی دست
خاتم لعل تو بوسیده سلیمان بودم
کعبه گو بازگشاید در رحمت بر من
که همه عمر بپا خار مغیلان بودم
ای زلیخا تو زندانی خود باز بپرس
که چو یوسف بتک چاه زنخدان بودم
گفتم ای صبح بناگوش چسانی بازلف
گفت عمریست بشب دست و گریبان بودم
نکنم شکوه از آن زلف پریشان دیگر
من خود آشفته زآغاز پریشان بودم