آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۸

عشق عقل‌سوز ببخشا به حالتم

کز پند عاقلان به جهان در ملالتم

ساقی بیار بادهٔ نو دور تازه کن

کز این شراب کهنه فزودی کسالتم

گم‌گشتگان وادی عشقیم همتی

ای خضر یک قدم بنه اندر دلالتم

تکفیر مکن که به مجنون حرج نماند

آمیخته به کفر اگرچه مقالتم

آشفته گرچه جز مس قلبت به کف نماند

اکسیر حب دوست کند استحالتم

ملکی خراب دارم و یرغو برم به شاه

تا نایب نبی بکند استمالتم

باطل هر آنچه جز غم عشق تو خوانده‌ایم

دارم غرامت ار تو ببخشی بطالتم

بی مادر و پدر به ره افتاده‌ام ذلیل

طفلم بگو که عشق نماید کفالتم