آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۵

همتی ساقیا که مخمورم

منتی نه به قلب رنجورم

درد سر دارم از فسرده‌دلان

آتشی زن زآب انگورم

پرده بردار زآتش سینا

تا بسوزی حجاب مستورم

از تو کشف غطاء آید و بس

بخش در دیده یقین نورم

بس که شوق عسل به سر دارم

کرده در خانه جای زنبورم

با هوای شکرلبان چه عجب

رخنه گر در سرا کند مورم

من به چنگال شاهباز غمت

چون اسیر اوفتاده عصفورم

خیز و از خاک راه میخواران

سرمه‌ای کن به دیده کورم

این هوسناکی‌ام که در سر هست

آخر از عشق می‌کند دورم

عذر می‌خواهمت ز بوالهوسی

داری ای عشق گر تو معذورم

نافه بگشا صبا از آن سر زلف

زآنکه به گشته زخم ناسورم

آتشی زن ز عشق بر جانم

تازه کن آن تجلی طورم

آن بهشتم بیار در مجلس

که رهانی ز جنت و حورم

شیخ را گر غرور از عمل است

من ز عفو کریم مغرورم

من آشفته مدح حیدر و آل

که جز این کار نیست مقدورم