آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۴

همه شب هم سفر باد سحرگاه شدم

کز مه خرگهی خویشتن آگاه شدم

تو نسیم سحری آگهیت هست زمن

که من سوخته ات شمع سحرگاه شدم

گفتم از آه من این خیمه نیلی برپاست

ماه میگفت منش قبه خرگاه شدم

تا مگر راه برم در خم آنزلف سیاه

خود زسر تا بقدم همروش آه شدم

شیخ شد هم سفر و برد سوی صومعه ام

دو قدم همره او رفتم و گمراه شدم

رنج کرمان دهدم صحبت اغیار بدل

همچو ایوب زدرد غمت آگاه شدم

پاسبان کرد گمانم که سگ کوی ویم

بس که من در سر کویش گه و بیگاه شدم

تا کجا خیمه زدی کت نبود نام و نشان

که زماهی بطلب بر زبر ماه شدم

دین و دل داده پی عشق بتان آشفته

من چرا مشتری این غم جانکاه شدم

سگ اصحاب رقیم ارچه به خود می‌بالد

فمر من این که علی را سگ درگاه شدم