آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۱

رند و مستم دگر نمی‌دانم

بیخود استم دگر نمی‌دانم

تا بود نقش تو به کعبه دل

بت‌پرستم دگر نمی‌دانم

۳

توبه و عهد ساغری زاهد

دی شکستم دگر نمی‌دانم

سبحه زرق و رشته زنار

برگسستم دگر نمی‌دانم

برگسستم علاقه از عالم

بر تو بستم دگر نمی‌دانم

۶

خسته‌ام از طلب به کوی مغان

برنشستم دگر نمی‌دانم

کیست آشفته مدح‌خوان علی‌ست

آنچه هستم دگر نمی‌دانم