آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۱

دوش با باد دمی شکوه زهجران کردم

باد را از نفسی آتش سوزان کردم

آتش از شرح غمت در نی کلکم افتاد

من چرا شیر صفت جا به نیستان کردم

غیرتم میکشد ایدوست که نامت بردم

که چرا گوشزد خیل رقیبان کردم

رفتی و کرد عیان راز دورن مردم چشم

گرچه عمریست من این واقعه پنهان کردم

شوق آنزلف و بناگوش چو بر سر بودم

همه جا روز و شبی دست و گریبان کردم

نقش رخسار تو بردم بزمانی در چین

تا زصورتگرش نیک پشیمان کردم

از پی قافله ات گرد صفت میآیم

که در این راه سراغ مه کنعان کردم