آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۱

بختی عقلم بگسسته عقال

عشق خلاصی دهد از ما یقال

خس صفت از جنبش باد شمال

چند روی سوی یمین و شمال

کعبه جانان دل و سوی حجاز

شیخ کند بیهده شد رحال

عیش محال است در این غمکده

هان چه شوی طالب امر محال

گر بودت باده چو جم لاجرم

آئینه ای ساز زجام سفال

جام می و پنجه ساقی ببزم

بدر کش اطراف بود ده هلال

چیست تو را توشه در این راه دور

برگ بساز ای که بیابی مآل

مطرب و نی قرقف و راح و عقال

خوش که کند ملک جهان انتقال

چهره ساقی زنظرها ببرد ‏

حسن نکویان بدیع الجمال

جام شرابی که نماید در او

چهره رخسار جمال و جلال

شاهد غیبی علی مرتضی

مظهر حی صمد لا یزال

تا کشد آشفته از آن یک قدح

بشنود از حوری و غلمان تعال

تکیه شیخ است بعلم و عمل

من نکنم جز بعلی اتکال