خسرو شیرین لبان توئی بشمایل
کعبه کوی تو قبله گاه قبایل
شایدت ار مصریان شوند زلیخا
یوسف عصری بتا بشکل و شمایل
حالت مجنون بجو نه حکمت لقمان
عشق بود برق کشت زار فضایل
گر تو بخوانی بگو که راندم از در
ور تو برانی که خواندم بوسایل
حسن تو مستغی از دلیل حکیمان
پرتو خور بر صفای اوست دلایل
چشم بدان دور کرده اند زرویت
تیر نظر دوز و جادوان حمایل
وه که زیاد تو این صفت نشود دور
تو همه مستوحشی و ما همه مایل
لیلی و عذرا توئی و سلمی و شیرین
رفته به تغییر در لباس اوایل
نقش تو بر چشم تر نماند و شگفت است
نقش تو آب و نشد زحادثه زایل
از پی تعویذ چشم بد شبی از مهر
دست بگردن در آرمت بحمایل