آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۷

کافور بیخت ابر چو بر بوستان باغ

کنجی بجوی و همدمی و از جهان فراغ

بر جای سرو و گل بنشان یار معتدل

می نه بجای لاله و نرگس کن از ایاغ

شمعی بدست آر که پروانه اش شوی

روشن کنی بخلوت دل از رخش چراغ

بگذار بلبله زمی و بذله ای بگوی

بلبل اگرچه رفت و چمن کرد وقف زاغ

ساقی اگر چه جام بکف آیدت زدر

از چهره و شراب توان کرد طرح باغ

بردار از دهان صراحی تو پنبه را

تا دست ساقیت بنهد پنبه ای بداغ

لیلی نشسته در حشم دلبری بناز

مجنون عبث ببادیه حیران بکوه و راغ

آشفته شاهباز شو و کبک کن شکار

مردار خور مباش تو چون زاهد و کلاغ

شور علی بکاسه سر جای میدهدم

سودای مختلف بزدائیم از دماغ

شاهی که در غدیر رسول جهانیان

او را خلیفه خواند که کامل شدش بلاغ