آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۵

آفتاب عشق در آیینه جان زد شعاع

الوداع ای صبر و عقل و دین و ایمان، الوداع

چنگ بر دل می‌زند چنگی ز نقش وقت شد

تا که بی‌مطرب درآیم صوفی‌آسا در سماع

ساقی از جام حقیقت صندلی باده بیار

کز خمار این هوسناکی به سر دارم صداع

کسوت فقرم بده درویش صاحب منزلت

تا کنم این جام‌های عاریت را انتزاع

جلوه‌ای کن در درون سینه ای نور علی

تا ز بام کعبه دل افکنی لات و سواع

وقت خوش مستی بود بیت‌الشرف کوی مغان

زآفتاب جام ساقی خوش گرفته ارتفاع

تا به کی آشفته از زلف و خط خوبان حدیث

صفحه دل را بشوی از خط تعلیق و رقاع