آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۴

عشقِ پیرانه‌سرم انگیخته در دل نشاط

بر هوا گسترده‌ام از نو سلیمان‌وَش نشاط

پرچم زلف بتی افکند بر سر سایه‌ام

تا زنم بر بام گردون پرچم عیش و نشاط

۳

قافله‌سالار عشقم کاروان پربار دل

مشتری مغبچگان و کوی میخانه رباط

اختلاط ماه و تو هست از ازل چون نور و چشم

گر به چشم مردمانم نیست پیدا اختلاط

ربط جان زآن تار زلفینِ دوتا کی بگسلد

تا که باشد در میان جان و جانان ارتباط

۶

دست معمار وجودم چون بنا کرد از ازل

خشت من از عشق کرد و مهر مَه‌ْرویان مَلاط

مادر گیتی مرا در پای خُم زاد از ازل

دایه‌ام شد می‌ْفروش و خاک میخانه قماط

احتیاطی داشتم از دیدن روی بتان

ناگهان تیر نظر از دست برد آن احتیاط

۹

عیش باقی جوی در کوی مغان منزل گزین

در بسیط خاک چون نبود بساط انبساط

درگه پیر مغان خاک نجف دارالامان

این صراط مستقیم آشفته و نعم الصراط

سعی کن ای دل که تا گردی غبار درگهش

تا کله گوشه ز کیوان بگذرانی از نشاط