آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۴

عشقِ پیرانه‌سرم انگیخته در دل نشاط

بر هوا گسترده‌ام از نو سلیمان‌وَش نشاط

پرچم زلف بتی افکند بر سر سایه‌ام

تا زنم بر بام گردون پرچم عیش و نشاط

قافله‌سالار عشقم کاروان پربار دل

مشتری مغبچگان و کوی میخانه رباط

اختلاط ماه و تو هست از ازل چون نور و چشم

گر به چشم مردمانم نیست پیدا اختلاط

ربط جان زآن تار زلفینِ دوتا کی بگسلد

تا که باشد در میان جان و جانان ارتباط

دست معمار وجودم چون بنا کرد از ازل

خشت من از عشق کرد و مهر مَه‌ْرویان مَلاط

مادر گیتی مرا در پای خُم زاد از ازل

دایه‌ام شد می‌ْفروش و خاک میخانه قماط

احتیاطی داشتم از دیدن روی بتان

ناگهان تیر نظر از دست برد آن احتیاط

عیش باقی جوی در کوی مغان منزل گزین

در بسیط خاک چون نبود بساط انبساط

درگه پیر مغان خاک نجف دارالامان

این صراط مستقیم آشفته و نعم الصراط

سعی کن ای دل که تا گردی غبار درگهش

تا کله گوشه ز کیوان بگذرانی از نشاط