آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۰

ایدل نگفتمت بنشین خوش بجای خویش

رفتی برزم عشق و کشیدی سزای خویش

در هر دلی که خیمه معشوق میزنند

عاشق گذشته است زنفس و هوای خویش

چوگان چو گوی میطلبیدش بسر زشوق

او را بگوی تا نگرد از قفای خویش

خود بد کنی و بد شنوی شکوه ات زکیست

گو نفس را منال بجز از جفای خویش

گر تخت جم بود که رود عاقبت بباد

سلطان کسی که ساخته با بوریای خویش

ما را گناه از نظر او را خطا زچشم

بر من گناه معترف او بر خطای خویش

پایاب من برفت و بچاه اوفتاده ام

عاشق نگاه می نکند پیش پای خویش

ما را جز از رضای تو گر زانکه دوزخست

زاهد بهشت عدن شمارد جزای خویش

دل عمر خویش صرف زنخدان یار کرد

یوسف نگر که چاه بسازد برای خویش

گر او رضا بدادن دین است و جان و دل

آری رضای دوست بجو نه رضای خویش

آئی اگر بحشر بدعوی کشتگان

عاشق بنظره ای ببرد خونبهای خویش

ای پادشاه کون و مکان ای علی زلطف

آشفته را بخوان تو خدا را گدای خویش