آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۸

شبی کان کودکم آید در آغوش

کنم صبح جوانی را فراموش

غلام لعبت حوری نژادم

که شد غلمان بخلدش حلقه در گوش

اگر نوشم چو خضر آب حیاتش

نخواهم گفت حرف از چشمه نوش

اگر چون دوش بر چشمم زنی تیر

نمیگیرم دو چشم از آن بر دوش

اگر خیر است در کیش تو قربان

منت قربان شوم در خیر میکوش

پریشان بر رخ او زلف مشکین

بمهر از غالیه بنهاده سرپوش

نخواهد اوفتاد از جوش خونم

زنند اغیار تا در بزم تو جوش

چه گلزار است یا رب عشق کانجا

لب بلبل بود چون غنچه خاموش

حریفان مست می سرخوش زباده

من آشفته زساقی مست و مدهوش

چه ساقی ساقی بزم محبت

علی کاوراست امکان حلقه در گوش