آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۹

هر که سری بسر نهد یارش

گو بجان سر او نگهدارش

هر که چون بلبل است طالب گل

جای بر دیدگان دهد خارش

هندوئی کاو فتاده در آتش

نار گلزار اوست بگذارش

صد چو موسی بطور ارنی گوی

مرد در آرزوی دیدارش

هر که گوید زدوست دست بکش

دشمنست آن بدوست مشمارش

نیستش جز بکشتگان سر و کار

عشق اینست و این بود کارش

گرچه جبریل تیز بال بود

نپرد جز بپای دیوارش

عشق دانی که چیست نور علی

که شناسد خدای مقدارش

آنچه آشفته جستی از واجب

ممکن است اندر او بدست آرش