آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۳

هر کرا خواندی از نکویانش

لاجرم نیست عهد و پیمانش

هر که سرو و گلش در ایوانست

نرود دل بسوی بستانش

چشم هر کاو بر آن دو ابرو دوخت

گو بکن سینه وقف پیکانش

مور بگرفت خاتم لعلش

آن که بد حشمت سلیمانش

معجز عیسویش در لب نوش

دست موسی است در گریبانش

حلقه زد زلف تا که بر رویت

عقل پنداشت چشم حیرانش

من و ساقی حوروش در باغ

زاهد و خلد و حور و غلمانش

کی مرا ره دهد به چاه ذقن

آنکه یوسف بود به زندانش

در دل آشفته را بسی گره است

از خم طره پریشانش