ای ساقی آتشدست زآن آب شرارانگیز
از خم به سبو افکن از شیشه به ساغر ریز
افسرده دلم مطرب پژمرده گلم ساقی
بنشین و بده جامی دستی بزن و برخیز
آتشکده کن دل را زآن شعلهٔ جواله
خضرت بفزا جان را زآن آب شرارانگیز
گر شاهد و ساقی هست جشنی کن و خوش بنشین
ور زاهد و شیخ آمد جهدی کن و هان بگریز
زاهد چه بری حسرت از عشرت میخواران
این عیش خداداد است با حکم قضا مستیز
ساقی چو بود ساده در دست بط و باده
در آب فکن تقوی بر باد بده پرهیز
ساید نمکم بر دل آن خندهٔ شکربار
ناسور بود زخمم زآن زلفک عنبربیز
چندان که کند تکفیر شیخم به سر منبر
آشفته بگوید باز آن نکتهٔ کفرآمیز
گر مهر علی کفر است سرشارم از آن باده
ناچار کند سر زی ساغر چو شود لبریز