آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۹

ای به بالات راست کسوت ناز

دو جهان بر درت بعجز و نیاز

کوته است از حصار قلعه عشق

دست فتنه اگر چه گشت دراز

دل مسکین طپان از آن خم زلف

چون کبوتر که شد بچنگل باز

هر که افتاد در کمند بتان

نگذارند تا که آید باز

دوخته بازویش زدیدن غیر

هر کرا چشم شد بری تو باز

در سرائی که میهمان شد عشق

لوث عقلش زشش جهت پرداز

پرتو شمع خواست پروانه

گو بسوز از جفای یار و بساز

چشم بودم بر آن کمان ابرو

غافل از چشمکان تیرانداز

پرنیان است خار راه حجاز

ذلت اندر طریق عشق اعزاز

ببرد عشقت ای نگار خجند

ببرد شوقت ای بت طناز

شوق لیلی زخاطر مجنون

ذوق محمود را زروی ایاز

گل چو از چهره پرده بردارد

بلبل مست برکشد آواز

ای شهنشاه کشور توحید

ای علی ای امین پرده راز

همچو مرغی که اوفتد بقفس

مانده آشفته تو در شیراز

باز کن بال او زدست کرم

تا کند در هوای تو پرواز