آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۸

عشق کرد آدم از ملک ممتاز

نبود مردمی بدیده باز

گل بستان ندارد این همه لطف

سرو را می نباشد این همه ناز

مرغ روحم بگرد شمع رخت

همچو پروانه میکند پرواز

تا بغیر از توام نظر نبود

در چشم از جهان نموده فراز

هر کس از بانگ عشق زنده نشد

مرده آسا بر او کنند نماز

کیستم من کهن سمندر عشق

امتحان کن در آتشم بگداز

عشق و تقوی مخالفند بهم

کفر و ایمان کجا شود انباز

بعد از آلایشست آسایش

بحقیقت رساندت زمجاز

مردم دیده گفت راز درون

پرده خلق میدرد غماز

هر که بر دار رفت چون منصور

نیستش فرق در نشیب و فراز

ناز او را خریدم آشفته

چهره سودم بر آستان نیاز

روح من طوف میکند به نجف

قالبم اوفتاده در شیراز