آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۲

گرفت پرده ز رخسار شاهد منظور

که آفتاب نیارد که باز پوشد نور

و ان یکاد بر آن چهره زد رقم خطت

که باد چشم بدان از جمال خوبان دور

تو را که خار غم گل‌رخی به پای دل است

خروش بلبل شوریده داری‌اش معذور

به نیمه‌شب چو درآیی به بزم منتظران

به صبح وصل مبدل کنی شب دیجور

به پیش غمزهٔ سحار و زلف جادویت

بود کرامت موسی چو آیت مسحور

مراست لؤلؤ منظوم بر زبان قلم

تو را به دُرج عقیق است لؤلؤ منثور

به کیش عاشقی آشفته نیست مستوری

که هیچ مست ندیدیم در جهان مستور

به پارس لشکر فتنه بسی بود انبوه

مگر ز غیب بیارند رأیت منصور

لوای شاهد غیبی ولی و حجت حق

که حب اوست به دل‌ها چنان که دل به صدور