آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۰

عقل را از جنون بنه زنجیر

که نماید کفایت از تدبیر

باری ای عشق چون خراب توئیم

چشم داریم هم زتو تعمیر

پس رضا ده دلا بحکم قضا

بسته بند را چه جای گزیر

گو بساقی که باده پیماید

تا بشوید زلوح دل تزویر

ای مصور ببین بصورت دوست

نقش مانی چه میکنی تصویر

از من ای کعبه گر خطائی رفت

حاجی البته میکند تقصیر

هر که شد مست از می عشقت

باده در او کجا کند تأثیر

باده دانی چه خاصیت دارد

فاش سازد بدوست سر ضمیر

عاشقان را شراب الفت بس

می بمعشوق ده بهر تقدیر

نظم آشفته گر پریشان است

شرح زلف تو میکند تفسیر

همه گویند وصف پادشهان

من بمدح امیر کل امیر

جز بدست خدا گشایش نیست

ایکه هستی بدام نفس اسیر