آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۰

بس خون بی گناهش در سینه بود مدغم

بس قتل داد خواهش اندر ضمیر مضمر

دل دید چون چنانش واله بماند و حیران

از تن بشد روان و شد گونه ام معصفر

در اضطراب جانم لاحول گو زبانم

تعویذ اسم اعظم کردم بسی مکرر

دستم زچاره کوتاه عقلم بخیره گمراه

شد خضر راه عشق و آموخت نام حیدر

آگه شدم از آن راز تعویذ کردم آغاز

شد وحشتم زیکسو بیمم روانه یکسر

نام علی چو بشنید سروش چو بید لرزید

خشمش برفت و خندید برخیر شد بدل شر

آهسته گفت و نرمک کای عاشق ستم کش

با عشوه گفت و لابه کای طوطی سخن ور

بر دل مگیر از من آوردم ار عتابت

آئینه ات مبادا از زنگ غم مکدر

معشوق عاشقان را بس تجربت نماید

تا رفع غش کنندش آتش همی خورد زر

اکنون چو زر خالص سنجیدام عیارت

من صیرفی عشقم هان قلب خود بیاور

عشق تو نه مجاز است میلت نه حرص و آز است

قلب تو کان راز است از جرم رفته بگذر

هان بوسه هر چه خواهی می بخشمت بپاداش

نقل و میت بیارم از لعل لب بکیفر

درباره تو لغو است سعی رقیب از این پس

در حق تو ندارم من حرف غیر باور

آشفته الستی و زجام عشق مستی

کس را نمی پرستی جز نایب پیمبر

آن شمع بزم وحدت آن ناجی غوایت

خضر ره هدایت ساقی حوض کوثر