آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸

عشق تا در خم زلف تو گرفتارم کرد

فارغ از وسوسه سبحه و زنارم کرد

من که بار دو جهان بود بدوشم زگناه

ساقی از جرعه عشق تو سبکبارم کرد

من که بیگانه زهفتاد و دو ملت بودم

میفروش از قدحی محرم اسرارم کرد

به چه از حیله اخوان دو سه روز افتادم

یوسف آسا سبب گرمی بازارم کرد

وه که در مصر کله گوشه مرا سوده بماه

گرچه در چاه زتلبیس نگونسارم کرد

باد بوئی سحر از چین خم زلف داشت

فارغ از غافله تبت و تاتارم کرد

نقش حق ماند زمن تا به ابد چون حلاج

خضم خود بین زجفا گر بسر دارم کرد

صد نوا بود بهر بند زعشقم چون نی

کامد از در بتی و صورت دیوارم کرد

شمع میسوخت زغم شب همه شب تا دم صبح

دوش چون یک نفسی گوش بگفتارم کرد

دوش از پیر خرد راه حقیقت جستم

ره نمائی بدر خانه خمارم کرد

رفتم و داد می و مست و خرابم افکند

چون دم صبح دمی بر زد و هشیارم کرد

یاردل کرد چو بی پرده تجلی از طوس

شوق غربت زوطن لابد بیزارم کرد

طور طوس است بلی جلوه گه نور علی

گو بموسی که بحق وعده دیدارم کرد

شد مس قلب من آشفته سراپا اکسیر

تا به خاک در کریاس شه احضارم کرد