آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۳

یاد آن نوشین دهانم کام شیرین می‌کند

می‌کشان را یاد باده بزم رنگین می‌کند

خنجر خونریز جلادان نکرده با کسی

آنچه با من ساعد و دست نگارین می‌کند

تلخ‌کامی کی بماند در لحد فرهاد را

گر کسش تلقین به بالین نام شیرین می‌کند

چین اگر مشکین بود از ناف آهویی و بس

چین یک مویت همه آفاق مشکین می‌کند

کار تو با یار تو اندر میان دارد مهم

حاش لله یاد اگر از یار پارین می‌کند

حبذا نقش بدیعی کز صفای منظرش

نقشبند صنع بر خود فخر و تحسین می‌کند

خنجر مژگان بود کافی به قتل عاشقان

رنجه بر قتلم چرا او دست سیمین می‌کند

شاید ار بخشد گنه آشفته را دارای حشر

کاو مدیح مرتضی آن داور دین می‌کند

دولت شه را دعا باشد سزا صبح و مسا

این دعا را چون ملک پیوسته آمین می‌کند