بعهد عشق کجا شیخ و پارسا ماند
چو جست برق یمان خس کجا بجا ماند
عمل نماند که تا خود رساندم در حشر
مگر بدست من آن طره رسا ماند
هوا وعشق بیکدل مگو که میگنجد
چو عشق هست هوا در میان کجا ماند
گر آفتاب هزار از سپهر برتابد
به پیش روی تو چون ذره در هوا ماند
هزار سعی کند کعبه بهر طوف درت
گرش تو ره ندهی مرو بیصفا ماند
مریض عشق علاج ار نیافت از دلدار
بگو بهل که دل خسته بی دوا ماند
شهید تو نکند خونبها طلب در حشر
که ضرب دست تواش بهر خونبها ماند
گهرفشان چو شود دست پیر میخانه
گمان مکن که در آفاق یک گدا ماند
غریب هر دو جهانست گرچه آشفته
ولی سگان درت را بآشنا ماند
مباد آنکه شوم خاک جز بخاک نجف
مرا بروز لحد یارب این دعا ماند
خطا مگیر گر از عاشقی خطائی رفت
چو عفو هست بعاشق کجا خطا ماند