میفروشان مددی کار ز حد مشکل شد
پنبه شد رشته و آن سعی طلب باطل شد
رفتم از یاد حریفان و نمیپرسندم
مگر از ذکر غم عشق دلم غافل شد
چه توان گفت از این لجه پرموجه عشق
که هر آن بحر به جنبش بنهی ساحل شد
سحرش بر در میخانه به جامی دادم
آنچه در مدرسه از وسوسهام حاصل شد
ننهد نقطه صفت پای برون تا باشد
هرکه در دایره عشق بتان داخل شد
نکنم وصف تو ای عشق کمالت این بس
تا که دم از تو نزد عقل کجا کامل شد
آتش رشک بسوزد پر پروانه مدام
که چرا شمع رخت شاهد هر محفل شد
ترسم آلوده شود دامن پاکت بنشین
که زآب مژهام عرصه امکان گل شد
تا که شد سینه تو را مطلع انوار شهود
لاجرم کعبه اصحاب حقیقت دل شد
تویی آن پیر مغان ساقی میخانه عشق
که به ترتیب عوالم نظرت فاعل شد
گر مهم من آشفته بسازی چه عجب
که مهمات جهان را کرمت کافل شد
علی عالی اعلا تویی و مظهر حق
وای بر آن که زیاد تو دمی غافل شد