آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

تو را که یوسف اندر چهِ زنخدان است

چه غم که صد چو منت مبتلای زندان است

به دشت عشق ز بس تشنه‌کام گردیدم

سراب دیدم و گفتم که آب حیوان است

تو رفتی و نبود بینشم به چشم بصیر

اگر به دیده بوَد بینشی ز انسان است

ز عرش می‌گذرد آهم و به تو نرسید

گرفتم آنکه تو را آستان به کیوان است

دلیل بر ستم و بی‌وفاییِ خوبان

حدیث یوسف مصری و پیر کنعان است

نه آب و خاک و نه از آتش و نه از باد است

که عشق اقدس بیرون ز چار ارکان است

به عیش خلوت صوفی چو رند شاهدباز

نمود خرقه به می رنگ و پاک‌دامان است

فقیه شهر نداند رموز وحدت را

ز واجبش چه خبر پای‌بند امکان است

اگر چه هست فلاطون به مکتب عشقت

ادیبش ار تو نه‌ای کودک دبستان است

هوس موز زو مگو عشق مطلق است مرا

میان کعبه و بتخانه صد بیابان است

به داغ عشق بسوز و بر طبیب منال

که هر که عاشق او درد عین درمان است

چه غم خوری تو ز دیوان حشر آشفته

تو را که نام علی زیب‌بخش دیوان است

مپیچ در خم زلف بتان کز این سودا

مدام خاطرت آشفته و پریشان است