تو را که یوسف اندر چهِ زنخدان است
چه غم که صد چو منت مبتلای زندان است
به دشت عشق ز بس تشنهکام گردیدم
سراب دیدم و گفتم که آب حیوان است
تو رفتی و نبود بینشم به چشم بصیر
اگر به دیده بوَد بینشی ز انسان است
ز عرش میگذرد آهم و به تو نرسید
گرفتم آنکه تو را آستان به کیوان است
دلیل بر ستم و بیوفاییِ خوبان
حدیث یوسف مصری و پیر کنعان است
نه آب و خاک و نه از آتش و نه از باد است
که عشق اقدس بیرون ز چار ارکان است
به عیش خلوت صوفی چو رند شاهدباز
نمود خرقه به می رنگ و پاکدامان است
فقیه شهر نداند رموز وحدت را
ز واجبش چه خبر پایبند امکان است
اگر چه هست فلاطون به مکتب عشقت
ادیبش ار تو نهای کودک دبستان است
هوس موز زو مگو عشق مطلق است مرا
میان کعبه و بتخانه صد بیابان است
به داغ عشق بسوز و بر طبیب منال
که هر که عاشق او درد عین درمان است
چه غم خوری تو ز دیوان حشر آشفته
تو را که نام علی زیببخش دیوان است
مپیچ در خم زلف بتان کز این سودا
مدام خاطرت آشفته و پریشان است