آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

محکی در میان دشمن و دوست

نیست جز دل ازو بجو که نکوست

دل چو آئینه کن ززنگ بری

تا ببینی خلاف دشمن و دوست

عیب خود را زدشمنان بشنو

که خطای تو دوست دارد دوست

دل احباب بسته بر موئی است

نگسلی رشته را که آن یکموست

غنچه از یک تبسم اندر باغ

فاش کرد آنچه را زتو بر توست

مهر اگر سر بمهر داری به

تا ندانند یار این یا اوست

عاشقان برد بار و نرم و سلیم

نازنین تند و سرکش و بدخوست

روی این طایفه زآینه است

دل ایشان زسنگ و آهن روست

لیک گر تو چو نافه پوشی عشق

مشک سازد عیان که در او بوست

هر که آهو گرفته بر عشاق

بیخبر زان دو آهوی جادوست

هر که آشفته چشم بر سوئی

دل ما زین و آن همه یکسوست

دل و جان را مجوی جز به نجف

که مقیم و مجاور آن کوست