لطفی که می کند به محبّان عذار او
معلوم می شود همه از روی کار او
از عین مردمی ست که مشغول کار ماست
چشمش که ناز و فتنه و شوخی ست کار او
با آن که خاک رهگذرش رُفته ام به چشم
شرمنده ام هنوز من از رهگذار او
سرگشته از چه ایم چو بیرون نمی نهیم
پرگاروار پا ز خط اعتبار او
از بس که اشک ریخت خیالی ز دیده، نیست
فرقی میان دامن بحر و کنار او