خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

ما را ز سر خیال تو بیرون نمی‌شود

عهدی که هست با تو دگرگون نمی‌شود

سر می‌نهم به پای خیالت ولی چه سود

بی‌روی بخت کار به سر چون نمی‌شود

عاقل نباشد آنکه به لیلی‌وَشی چو تو

سودای وصل دارد و مجنون نمی‌شود

وه کز تو سوختیم چو عود و هنوز کار

در چنگ روزگار به قانون نمی‌شود

دردیده و دلیّ و دمی نیست زاین حسد

کاندر میان دیده و دل خون نمی‌شود

شب نیست کز غم مه رویت هزار بار

آهِ من شکسته به گردون نمی‌شود

هر نکته‌ای که طبع خیالی خیال بست

بی‌اقتضای قدّ تو موزون نمی‌شود