در ازل مهر تو با جان رقم غم میزد
دل آشفته ز سودای خطت دم میزد
وقت ما را که تمنّای رُخَت خوش میداشت
باز سودای سر زلف تو بر هم میزد
تا عَلَم برکشد از عالم جان فتنهٔ عشق
سروِ قدّت علَم فتنه به عالم میزد
پیش از آن روز که جان دم زند از شهر وجود
خویشتن را سپه عشق بر آدم میزد
هندویِ زلف تو دیشب ز خیالی به ستم
دل همیبرد به صد شعبده و خم میزد