خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

تو را به جز سخن اندر دهن نمی‌گنجد

سخن همین شد و دیگر سخن نمی‌گنجد

کمال شوق دهان تو غنچه را در دل

به غایتی‌ست که در خویشتن نمی‌گنجد

نمی‌کنم گله ز آن لب به کام و ناکامی

چرا که این سخنم در دهن نمی‌گنجد

به اهل میکده زاهد دم از عقیده مزن

که در مسالک ما مکر و فن نمی‌گنجد

خیالیا کمِ خود گیر تا نظر یابی

که در طریق ادب ما و من نمی‌گنجد