تابِ رویت رونق خورشید عالمتاب برد
خندهٔ لعل تو آب گوهر سیراب برد
از شب زلف تو شد افسانهٔ بختم دراز
نرگس مست تو را در عین مستی خواب برد
گه گهی کردی خیال خواب بر چشمم گذر
چونکه سیل اشک آمد آن گذر را آب برد
هر دلی کز دست تاراج غمت جان برده بود
طرّهٔ طرّار زلفت در شب مهتاب برد
آه از دست جفای زلف تو کاو عاقبت
پنجهٔ بخت خیالی را به بازی تاب برد