خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

دل به زاری دامن زلف جفا کارش گرفت

چون از او نگشاد کاری پای دیوارش گرفت

سرگران دارد ز خواب ناتوانی غمزه‌اش

باز تا خون کدامین چشم بیدارش گرفت

یارب آن طاووس باغ کیست کز رفتار او

کبک تعلیم خرامیدن ز رفتارش گرفت

هندوی دزد پریشان کار یعنی زلف را

سر همی برد و همانا بر سر کارش گرفت

کنج درویشی ست در عالم خیالی را و بس

گنج مقصودی که بعد از رنج بسیارش گرفت