خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

بی‌رخ آن مه که شام زلف را در هم شکست

چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست

راستی را هر دلی کز مردم صاحب نظر

برد چشم دل فریبش، زلف خم در خم شکست

بیش از این عهد درستان مشکن ای شوخ و بترس

چون ز عهد نادرست افتاد بر آدم شکست

ساقیا در دور می خواری غم دوران مخور

کاین همان دور است ای غافل که جام جم شکست

حاصل از سرمایهٔ هستی خیالی را به دست

نقد قلبی بود، در دست غمت آن هم شکست