خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

با شمع چو گفتم که نشان غم دل چیست

از سوزِ دل سوخته آهی زد و بگریست

گیرم که شوم ز آب خِضر زندهٔ جاوید

چون خاک نشد در ره تو خاک بر آن زیست

جایی که نهالِ قد رعنای تو باشد

گر سرو چمن باشد و نی هر دو مساویست

باشد که سگ کوی تو بر دیده نهد پای

ما را هوس این است از او پرس که بر چیست

شوخی که کشد تیغ جفا غمزهٔ یار است

یاری که از او خون خیالی طلبد کیست؟