سواد، لعل تو ای فتنهٔ مسلمانی
بیاض، جزع تو ای آفتاب روحانی
محیط، نقطهٔ حسن است در جهانگیری
مدار، مرکز کفر است در مسلمانی
چو مرده زنده کند عیسی لبت زان پس
که دل ببرد به شوخی از انسی و جانی
مقرر است، تو را معجز مسیحائی
مسلم است، تو را خاتم سلیمانی
ببرد تا دل و در چشم من قرار گرفت
خیال آن لب چون گوهر بدخشانی
وگر نه لعل کجا میکند شکر ریزی؟
وگر نه جزع کجا کرد گوهر افشانی؟
چرا ز مردم چشم من این سئوال کنی؟
که از چه روی بر آشفتهای؟ چه میدانی؟
که: شور زلف تو آشفته کردش، ار چه نکرد
چو طرهٔ تو در آشفتگی پریشانی
به دور عشق تو باز این چه بدعت است که دوش
دلم ببردی و امروز در پی جانی؟
مریز خونم و در من نگر که کم یابی
نظیر من به سنخگوئی و سخندانی
حریص جان امامی مشو که ارزانیست
به درد عشق تو هم خوبی و هم ارزانی