ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

ز یار شکوه عاشق به کفر نزدیک است

بدی که صاحب روی نکو کند نیک است

دلم در آن خم زلفست گرچه خود دورم

چه غم ز دوری راهست دل چو نزدیک است

همای روح سعادت به دام ما افتد

عجب که نگسلد این رشته سخت باریک است

فتاده زلف تو چون سایه چراغ به پات

درست بوده که پای چراغ تاریک است

کسی گمان نبرم کز تو جان تواند برد

که ترک چشم تو آشوب ترک و تاجیک است