جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

زلف چون از روی یکسو افکند

ماه گردون را بزانو افکند

دانه دل آن لب شیرین بود

دام جان آن چشم جادو افکند

دل بزلفش دادم و انکار کرد

کس دل اندردست هندو افکند؟

بوسه خواهم از و حالی ز لعل

پرده بر روی لولو افکند

آبرا ماند که گر یک دم زنم

صد گره زان دم برابرو افکند

چرخ نتواند کمان او کشید

کار اگر بازور بازو افکند