هر نفس این پردهٔ چابک رقیب
بازییی از پرده برآرد غریب
نَطع پر از زخمه و رقاص نه
بحر پر از گوهر و غواص نه
از درم و دولت و از تاج و تیغ
نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ
گر رسدت دل به دم جبرییل
نیست قضا ممسک و قدرت بخیل
زآن بُنه چندانکه بری دیگرست
دخل وی از خرج تو افزونترست
پای درین ره نه و رفتار بین
حلقهٔ این در زن و گفتار بین
سنگش یاقوت و گیا کیمیاست
گر نشناسی تو غرامت کِراست؟
دست تصرف قلم اینجا شکست
کاین همه اسرار درین پرده هست
هر دم از این باغ بری میرسد
نغزتر از نغزتری میرسد
رشتهٔ جانها که درین گوهرست
مُرسله از مرسله زیباترست
راهروان کز پس یکدیگرند
طایفه از طایفه زیرکترند
عقلْ شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد
سنگ شنیدم که چو گردد کهن
لعل شود مختلف است این سخن
هرچه کهنتر بَتَرَند این گروه
هیچ نه جز بانگ، چو بانوی کوه
آنکه ترا دیده بوَد شیرخوار
شیر تو زهریش بود ناگوار
در کهن انصاف توان کم بوَد
پیر هواخواه جوان کم بود
گل که نو آمد، همه راحت در اوست
خارِ کهن شد، که جراحت در اوست
از نویی انگور بود توتیا
وز کهنی مار شود اژدها
عقل که شد کاسهٔ سر جای او
مغز کهن نیست پذیرای او
آنکه رصدنامهٔ اختر گرفت
حکم ز تقویم کهن برگرفت
پیر سگانی که چو شیران خورند
گرگصفت ناف غزالان درند
گر کنم اندیشه ز گرگان پیر
یوسفیام بین و به من برمگیر
زخم تنُک زخمه پیران خوش است
آب جوانی چه کنم کهآتش است
گرچه جوانی همه فرزانگی است
هم نه یکی شاخ ز دیوانگی است؟!
یاسمنی چند که بیدی کنند
دعوی هندو به سپیدی کنند
من که چو گل گنجفشانی کنم
دعوی پیری به جوانی کنم
خودمَنِشی کارِ خَلَق کردن است
خصمیِ خود، یاریِ حق کردن است
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال
نخل چو بر پایه بالا رسد
دست چنان کش که به خرما رسد
دانه که طرح است فرا گوشهای
دانه مخوانش چو شود خوشهای
حوضه که دریا شود از آب جوی
تا به هَمان چشم نبینی در اوی
شب چو بِبَست آن همه چشم از سحر
روز در او دید به چشمی دگر
دشمن دانا که پیِ جان بوَد
بهتر از آن دوست که نادان بود
نی منگر کز چه گیا میرسد
در شکرش بین که کجا میرسد
دل به هنر ده نه به دعویپَرست
صیدِ هنر باش به هرجا که هست
آب صدف گرچه فراوان بود
دُر ز یکی قطرهٔ باران بود
بس که بباید دل و جان تافتن
تا گهری تاج نشان یافتن
هر علَمی را که قضا نو کند
حفظ تو باید که روا رو کند
بر نشکستند هنوز این رباط
در ننوشتند هنوز این بساط
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری درهٔ ابلیسوار
هرکه نه بر حکم وی اقرار کرد
چرخْ سرش در سر ِ انکار کرد