ای مَلِکِ جانوران رای تو
وی گهر تاجوران پای تو
گر ملکی، خانهٔ شاهی طلب
ور گهری، تاج الهی طلب
زانسوی عالم که دگر راه نیست
جز من و تو هیچکس آگاه نیست
زان ازلی نور که پروردهاند
در تو زیادت نظری کردهاند
نقد غریبی و جهان شهر توست
نقد جهان یک به یک از بهر توست
مُلک بدین کارکیایی تُراست
سینه کن، این سینهگشایی تُراست
دور تو از دایره بیرونتر است
از دو جهان قدر تو افزونتر است
آینهدار از پی آن شد سحر
تا تو رخ خویش ببینی مگر
جنبش این مهد که محراب توست
طفلصفت از پی خوشخواب توست
مرغ دل و عیسی جان هم تویی
چون تو کسی گر بود آن هم تویی
سینه خورشید که پر آتش است
روی تو میبیند از آن دلخوش است
مه که شود کاسته چون موی تو
خنده زند چون نگرد روی تو
عالم خوش خور که ز کس کم نهای
غصه مخور بنده عالم نهای
با همه چون خاک زمین پست باش
وز همه چون باد تهیدست باش
خاکْ تهی بِه نه درآمیخته
گَرد بود خاکِ برانگیخته
دل به خدا بَر نِه و خورسندییی
اینت جداگانه خداوندییی
کو خبر دین و دیانت کجاست؟
ما به کجاییم و امانت کجاست؟
آن دل کز دین اثرش دادهاند
زانسوی عالم خبرش دادهاند
چارهٔ دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری به دست
دین چو به دنیا بتوانی خرید
کن مکنِ دیو نباید شنید
میرود از جوهرِ این کهربا
هر جوِ سنگی به منی کیمیا
سنگ بینداز و گهر میسِتان
خاک زمین میده و زر میسِتان
آنکه ترا توشهٔ ره میدهد
از تو یکی خواهد و ده میدهد
بهتر از این مایهستانیت نیست
سود کن آخر که زیانیت نیست
کار تو پروردن دین کردهاند
دادگران کار چنین کردهاند
دادگری مصلحت اندیشهایست
رَستن از این قومْ مهینپیشهایست
شهر و سپه را چو شوی نیکخواه
نیک تو خواهد همه شهر و سپاه
خانهبرِ مُلک، ستمکاری است
دولتِ باقی ز کمآزاری است
عاقبتی هست بیا پیش از آن
کردهٔ خود بین و بیندیش از آن
راحت مردم طلب، آزار چیست؟
جز خجلی حاصل اینکار چیست؟
مست شده عقل به خوشخواب در
کشتی تدبیر به غرقاب در
ملک ضعیفان به کف آورده گیر
مال یتیمان به ستم خورده گیر
روز قیامت که بُوَد داوری
شرمنداری که چه عذر آوری؟
روی به دین کن که قویپشتی است
پشت به خورشید که زردشتی است
لعبت زرنیخ شد این گوی زرد
چون زن حایض پی لعبت مگرد
هرچه در این پرده نُه میخی است
بازی این لعبت زرنیخی است
باد در او دم چو مسیح از دماغ
باز رهان روغن خود زین چراغ
چند چو پروانه پر انداختن؟
پیش چراغی سپر انداختن
پاره کن این پرده عیسی گرای
تا پر عیسیت بروید ز پای
هرکه چو عیسی رگ جان را گرفت
از سر انصاف جهان را گرفت
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن
هرچه نه عدل است چه دادت دهد؟
وآن چه نه انصاف به بادت دهد
عدل بشیریست خِرد شاد کن
کارگری مملکت آباد کن
مملکت از عدل شود پایدار
کار تو از عدل تو گیرد قرار