خالد نقشبندی » غزلیات » غزل شماره ۳۴

بنازم نازنینی را که شد از عکس رخسارش

عیان زینسان گلی صد دل کشد قلاب هر خارش

ز اوراقش دو صد یاقوت رمانی بود در کف

شده هر قطره شبنم بر جبین لولوی شهسوارش

دم از لعلش زدن محض پشیمانی است نادانی

همین کافی است باشد نسبتی با روی دلدارش

شده پیراهن فیروزه اش صد پاره و آری

همیشه بدر کامل با کتان اینست کردارش

چه نقش است اینکه نقاش ازل بنمود در گلشن

هزاران آفرین بر رشحه کلک گهربارش

ز استغنای خوبی با لب صد خنده می آید

به رنگ حور و بوی نافه آهوی تاتارش

نماید چون به بازار لطافت روی، می بینی

زلیخاوش به جان صد یوسف مصری خریدارش

درین موسم زمام اختیار آن کس به کف دارد

که نبود فرق پیش اهل دل با نقش دیوارش

نظر بازی نزیبد خالدا جز با دلارامی

بود پروانه‌وَش شمع و چو گل بلبل گرفتارش