اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

تا یار پرده از رخ چون ماه برگرفت

آتش بجان جمله ذرات درگرفت

بگشا نظر که نور تجلی حسن یار

تابنده گشت و کون ومکان سربسر گرفت

رخسار او بناز و کرشمه هزار بار

صد نکته روبرو برخ ماه و خور گرفت

تا یک نظر جمال تو بیند اسیر عشق

دنیا و دین فدای همان یک نظر گرفت

زاهد که توبه کرد ز اطوار عاشقی

رویت چو دید، عشق دگر ره ز سر گرفت

حسنت ز بهرجلوه همی جست آینه

هر سو نظاره کرد، سخن در بشر گرفت

شهباز وصل او که نیامد بدام کس

بنگر اسیریش چو ز روی هنر گرفت