کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲

تمام کاهش تن جمله آفت جان است

مگوی عشق که این آتش و نیستان است

به راه عشق که پایی نمی‌رسد به زمین

غمی که هست ز محرومی مغیلان است

بکن لباس تعلق که خار وادی قرب

گرفته دامن دیوانه‌ای که عریان است

ز سود راه فنا قطره می‌شود دریا

حباب دشمن سر بهر جمع سامان است

رواج شور جنون کو که بی‌نمک شد شهر

در این دو روز که دیوانه در بیابان است

ز انقلاب زمان در پناه جهل گریز

که آنچه مانده به یک حال عیش نادان است

فروغ عارضت از حلقه‌های زلف سیاه

چو روشنایی ایمان به کافرستان است

به ترک سر نتوانم ز سرنوشت برید

وگرنه چون قلم از سر گذشتن آسان است

ملایمت کن اگر طاقت جدل تنگ است

کلیم چربی کاغذ علاج باران است