من نه آن صیدم که آزادی هوس باشد مرا
از قفس گویم، نفس تا در قفس باشد مرا
از پی راه فنا سامان ندارم، ورنه من
خویش را میسوزم ار یک مشت خس باشد مرا
بر سراپای دلاویزت نمیپیچم چو زلف
قانعم زان هر دو لب یک بوسه بس باشد مرا
بس که محنت بر سر محنت نصیبم میشود
بیم دام راه در کنج قفس باشد مرا
گر سرم را هست سامانی همه سودای توست
نقد داغ است ار به چیزی دسترس باشد مرا
ترک سر کردم که از مردم نبینم دردسر
از نفس بیزارم ار یک همنفس باشد مرا
کار عالم گر همه آزار من باشد کلیم
ناکسم ناکس، اگر کاری به کس باشد مرا