نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱۳ - جان دادن شیرین در دخمه خسرو

چو صبح از خواب نوشین سر برآورد

هلاک جان شیرین بر سر آورد

سیاهی از حبش کافور می‌برد

شد اندر نیمه‌ره کافور‌دان خرد

ز قلعه زنگی‌یی در ماه می‌دید

چو مه در قلعه شد زنگی بخندید

بفرمودش به رسم شهریاری

کیانی مهدی از عود قماری

گرفته مهد را در تخته زر

بر آموده به مروارید و گوهر

به آیین ملوک پارسی عهد

بخوابانید خسرو را در آن مهد

نهاد آن مهد را بر دوش شاهان

به مشهد برد وقت صبح‌گاهان

جهان‌داران شده یک‌سر پیاده

به گرداگرد آن مهد ایستاده

قلم ز انگشت رفته باربد را

بریده چون قلم انگشت خود را

بزرگ‌امید خُرد امید گشته

به لرزانی چو برگِ بید گشته

به آواز ضغیف افغان برآورد

که ما را مرگ شاه از جان برآورد

پناه و پشت شاهان عجم کو‌؟

سپه‌سالار و شمشیر و علَم کو‌؟

کجا کان خسروِ دنیاش خوانند؟

گهی پرویز و گه کسراش خوانند

چو در راه رحیل آمد روارو

چه جمشید و چه کسری و چه خسرو

گشاده سر کنیزان و غلامان

چو سروی در میان شیرین خرامان

نهاده گوهر‌آگین حلقه در گوش

فکنده حلقه‌های زلف بر دوش

کشیده سرمه‌ها در نرگس مست

عروسانه نگار افکنده بر دست

پرندی زرد چون خورشید بر سر

حریری سرخ چون ناهید در بر

پسِ مهدِ مَلِک سر‌مست می‌شد

کسی کان فتنه دید از دست می‌شد

گشاده پای در میدانِ عهدش

گرفته رقص در پایانِ مهدش

گمان افتاد هر کس را که شیرین

ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین

همان شیرویه را نیز این گمان بود

که شیرین را بر او دل مهربان بود

همه ره پای‌کوبان می‌شد آن ماه

بدینسان تا به گنبد‌خانه‌ شاه

پس او در غلامان و کنیزان

ز نرگس بر سمن سیماب‌ریزان

چو مهد شاه در گنبد نهادند

بزرگان روی در روی ایستادند

میان دربست شیرین پیش موبد

به فراشی درون آمد به گنبد

در گنبد به روی خلق در بست

سوی مهد ملک شد دشنه در دست

جگرگاه ملک را مهر برداشت

ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت

بدان آیین که دید آن زخم را ریش

همانجا دشنه‌ای زد بر تن خویش

به خون گرم شست آن خوابگه را

جراحت تازه کرد اندام شه را

پس آورد آنگهی شه را در آغوش

لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش

به نیروی بلند آواز برداشت

چنان کان قوم از آوازش خبر داشت

که جان با جان و تن با تن بپیوست

تن از دوری و جان از داوری رست

به بزم خسرو آن شمع جهان‌تاب

مبارک باد شیرین را شکر خواب

به آمرزش رساد آن آشنایی

که چون اینجا رسد گوید دعایی

که‌الهی تازه دار این خاک‌دان را

بیامرز این دو یار مهربان را

زهی شیرین و شیرین مردن او

زهی جان دادن و جان بردن او

چنین واجب کند در عشق مردن

به جانان جان چنین باید سپردن

نه هر که‌او زن بود نامرد باشد

زن آن مرد است که او بی‌درد باشد

بسا رعنا زنا که‌او شیر‌مرد است

بسا دیبا که شیرش در نورد است

غباری بر دمید از راه بیداد

شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد

بر آمد ابری از دریای اندوه

فرو بارید سیلی کوه تا کوه

ز روی دشت بادی تند برخاست

هوا را کرد با خاک زمین راست

بزرگان چون شدند آگه ازین راز

برآوردند حالی یک‌سر آواز

که احسنت ای زمان و ای زمین زِه

عروسان را به دامادان چنین ده

چو باشد مطرب زنگی و روسی

نشاید کرد ازین بهتر عروسی

دو صاحب‌تاج را هم تخت کردند

درِ گنبد بر ایشان سخت کردند

وز آنجا باز پس گشتند غمناک

نوشتند این مثل بر لوح آن خاک

که جز شیرین که در خاک درشت است

کسی از بهر کس خود را نکشته است

منه دل بر جهان کاین سردْ ناکس

وفا داری نخواهد کرد با کس

چه بخشد مرد را این سفله ایام‌؟

که یک یک باز نستاند سرانجام

به صد نوبت دهد جانی به آغاز

به یک نوبت ستاند عاقبت باز

چو بر پایی طلسمی پیچ پیچی

چو افتادی شکستی هیچ هیچی

درین چنبر که محکم شهر‌بندی‌ست

نشان ده گردنی که‌او بی‌کمندی‌ست‌!

نه با چنبر توان پرواز کردن

نه بتوان بند چنبر باز کردن

درین چنبر، گشایش چون نماییم‌؟

چو نگشاده‌ست کس، ما چون گشاییم‌؟

همان به کاندرین خاک خطرناک

ز جور خاک بنشینیم بر خاک

بگرییم از برای خویش یک‌بار

که بر ما کم کسی گرید چو ما زار

شنیده‌ستم که افلاطون شب و روز

به گریه داشتی چشم جهان‌سوز

بپرسیدند ازو کاین گریه از چیست‌‌؟

بگفتا چشمِ کس بیهوده نگریست

از آن گریم که جسم و جانِ دمساز

به هم خو کرده‌اند از دیر‌گه باز

جدا خواهند گشت از آشنایی

همی‌گریم بدان روز جدایی

رهی خواهی شدن کان ره دراز‌ست

به بی‌برگی مشو بی‌برگ و ساز‌ست

به پایِ جان توانی شد بر افلاک

رها کن شهربند خاک بر خاک

مگو «بر بام گردون چون توان رفت؟»

توان رفت ار ز خود بیرون توان رفت

بپرس از عقل دور‌اندیش گستاخ

که «‌چون شاید شدن بر بام این کاخ‌؟»

چنان که‌ز عقل فتوی می‌ستانی

علَم برکش بر این کاخ کیانی

خِرد شیخ‌الشیوخ رایِ تو بس

ازو پرس آنچه می‌پرسی نه از کس

سخن که‌ز قول آن پیر کهن نیست

برِ پیران وبال است، آن سخن نیست

خرد پای و طبیعت بندِ پای‌ست

نفس یک‌یک چو سوهان بند‌سای‌ست

بدین زرین‌حصار آن شد برومند

که از خود برگرفت این آهنین‌بند

چو این خصمان که‌ از یارت برآرند

بر آن کارند که از کارت برآرند

ازین خرمن مخور یک دانه گاورس

بر او می‌لرز و بر خود نیز می‌ترس

چو عیسی خر برون بر زین تنی چند

بمان در پای گاوان خرمنی چند

ازین نُه گاو‌پشت ِ آدمی‌خوار

بُنه بر پشت گاو‌ افکن زمین‌وار

اگر زُهره شوی چون بازکاوی

درین خرپشته هم بر پشت گاوی

بسا تشنه که بر پندار بهبود

فریب شوره‌ای کردش نمک‌سود

بسا حاجی که خود را از اشتر انداخت

که تلخک را ز ترشک باز نشناخت

حصار چرخ چون زندان‌سرایی‌ست

کمر در بسته گِردش اژدهایی‌ست

چگونه تلخ نبوَد عیشِ آن مرد‌؟

که دَم با اژدهایی بایدش کرد

چو بهمن زین شب‌ستان رخت بر‌بند

حریفی کردنت با اژدها چند‌؟

گرت خود نیست سودی زین جدایی

نه آخر ز اژدها یابی رهایی ؟!

چه داری دوست آنکش وقتِ مردن‌؟

به دشمن‌تر کسی باید سپردن

به حرمت شو کزین دیر مسیلی

شود عیسی به حرمت خر به سیلی

سلامت بایدت‌؟ کس را میازار

که بد را در عوض تیز است بازار

از آن جنبش که در نشوِ نبات است

درختان را و مرغان را حیات است

درخت‌افکن بوَد کم‌زندگانی

به درویشی کشد نخجیر‌بانی

علَم بفکن که عالم تنگ‌نای‌ست

عنان درکش که مَرکب لنگ‌پای‌ست

نفس بردار ازین نایِ گلو تنگ

گره بگشای ازین پایِ کهن لنگ

به ملکی در چه باید ساختن جای‌؟

که غل بر گردن‌ است و بند بر پای

ازین هستی که یابد نیستی زود

بباید شد به هست و نیست خشنود

ز مال و ملک و فرزند و زن و زور

همه هستند همراه تو تا گور

روَند این همرهانْ غمناک با تو

نیاید هیچ کس در خاک با تو

رفیقانت همه بدساز گردند

ز تو هر یک به راهی باز گردند

به مرگ و زندگی در خواب و مستی

تویی با خویشتن هر جا که هستی

ازین مشتی خیالِ کاروان‌زن

عنان بِستان علَم بر آسمان زن

خلاف آن شد که در هر کارگاهی

مخالف دید خواهی بارگاهی

نفس کاو بر سپهر آهنگ دارد

ز لب تا ناف میدان تنگ دارد

بده گر عاقلی پرواز خود را

که کُشتند از تو بِهْ صد بار صد را

زمین کز خون ما باکی ندارد

به بادش ده که جز خاکی ندارد

دلا منشین که یاران برنشستند

بنه بر بند که ایشان رخت بستند

درین کشتی چو نتوان دیر ماندن

بباید رخت بر دریا فشاندن

درین دریا سر از غم بر میاور

فرو خور غوطه و دم بر میاور

بدین خوبی‌جمالی که‌آدمی راست

اگر بر آسمان باشد زمی‌ راست

بفرساید زمین و بشکند سنگ

نمانَد کس درین پیغوله تنگ

پی غولان درین پیغوله بگذار

فرشته شو قدم زین فرش بردار

جوانمردان که در دل جنگ بستند

به جان و دل ز جان آهنگ رستند

ز جان‌کندن کسی جان بُرد خواهد

که پیش از دادنِ جان مُرد خواهد

نمانی گر به ماندن خو بگیری

بمیران خویشتن را تا نمیری

بسا پیکر که گفتی آهنین است

به صد زاری کنون زیرِ زمین است

گر اندام زمین را باز جویی

همه خاک زمین بودند گویی

کجا جمشید و افریدون و ضحاک ؟

همه در خاک رفتند ای خوشا خاک

جگرها بین که در خوناب خاک است

ندانم کاین چه دریای هلاک است

که دیدی کآمد اینجا کوسِ پیلش‌؟

که برنامد ز پی بانگِ رحیلش‌؟

اگر در خاک شد خاکی ستم نیست

سرانجام وجود الا عدم نیست

جهان بین تا چه آسان می‌کند مست

فلک بین تا چه خرم می‌زند دست

نظامی بس کن این گفتار خاموش

چه گویی با جهانی پنبه در گوش‌‌؟!

شکایت‌های عالم چند گویی‌؟

بپوش این گریه را در خنده‌رویی

چه پیش آرد زمان کان در نگردد‌؟

چه افرازد زمین کان بر نگردد‌؟

درختی را که بینی تازه بیخش

کند روزی ز خشکی چار میخش

بهاری را کند گیتی‌فروزی

به بادش بر دهد ناگاه روزی

دهد بستاند و عاری ندارد

بجز داد و ستد کاری ندارد

جنایت‌های این نُه شیشه تنگ

همه در شیشه کن بر شیشه زن سنگ

مگر در پایِ دورِ گرم‌کینه

شکسته گردد این سبز آبگینه

بده دنیا مکن کز بهر هیچت

دهد این چرخ پیچاپیچ پیچت

ز خود بگذر که با این چار پیوند

نشاید رست ازین هفت آهنین‌بند

گل و سنگ است این ویرانه منزل

درو ما را دو دست و پای در گل

درین سنگ و درین گِل مرد فرهنگ

نه گِل بر گِل نهد نه سنگ بر سنگ